«بینام» عنوان دومین کتاب جاشوآ فریس است که در سال ۲۰۱۰ منتشر شد، بینام نیز مانند اولین اثر نویسنده جوانش موردتوجه منتقدین و محافل ادبی قرار گرفت. منتقد نشریه معتبر اکونومیست «بینام» را بهترین کتابی میداند که در ده سال اخیر خوانده است. منتقد گاردین نیز کتاب فریس را با «جاده» کورمک مک کارتی مقایسه کرده است و آن را موردستایش قرار داده است. داستان کتاب در نیویورک سرمازدهای میگذرد، تیم فارن ورث شخصیت اصلی کتاب و وکیل یک شرکت معتبر است، اوضاع زندگیاش هم کاملاً خوب به نظر میرسد. اما تیم دچار بیماری عجیبی میشود که او را وادار به راه رفتن میکند. درمانهای دارویی و روانی نیز تأثیری بر وی ندارند. این شرایط همهچیز را دگرگون میکند.
«بینام» در سال ۲۰۱۰ و در ۳۱۳ صفحه توسط انتشارات Reagan Arthur Books منتشرشده است. این کتاب تاکنون به زبان فارسی ترجمه نشده است، بخشهایی که در زیر میخوانید چند صفحه ابتدایی رمان است که برای نخستین بار منتشر میشود:
بینام
زمستان بسیار سختی بود، طوفانهای شدید آب رودخانه را زیرورو میکردند. از هوا تکههای یخ مثل تیرهای سمی میبارید. تنها در ژانویه چهار کولاک شدید آمده بود و تپههای برفی به شکل سنگرهای خاکستری غیرقابل نفوذ در جنگ درآمده بودند. برف تا حدود زیادی سنگقبرهای سراسر قبرستان و اتومبیلهای کنار خیابانها را بلعیده بود. صحبتهای طولانی درباره تغییر وضع هوا جای خود را به نگرانی درباره افراد مسن و بیماران داده بود، بچهها هم مدتها بود که به مدرسه نرفته بودند. فروشگاهها دیگر محصولی را ارسال نمیکردند و انبارها تا روزی که هواپیماها اجازه فرود پیدا کردند تعطیل شده بودند. صفهای طولانی در برابر فروشگاههای مواد غذایی شکل گرفته بود. برخی از مراکز خدمات عمومی که باهوشتر بودند به مسائل اجتماعی میپرداختند مثل ایجاد سرپناههای گرم و بازرسی داوطلبانه از منازل. سرما مادر خلاقیت بود مادری کینهتوز که حرفهای خود را با انتهای شلاقش به گوش فرزندانش میرساند.
برف و ترافیک حرکت بهسوی خانه را بسیار کند کرده بود. معمولاً با کمترین روزنه نوری کار میکرد ولی در آن بعدازظهر هیچ کاری به خانه نمیبرد، بدون آنکه پرونده یا خودکاری در دست داشته باشد در ماشین نشسته بود. منتظرش بودند. اما نمیدانستند که منتظرش هستند. جایی آنطرف دریا یا در جنوب حتماً خبری از برف نبود. اینجا اما برف مثل خاکستر سفید حاصل از یک انفجار یک ستاره بر روی شیشه جلوی ماشین برخورد میکرد. انگشتان دستوپایش یخزده بودند. کمربند ماشین را باز کرد و بدنش را به سمت صندلی عقب کشید، اصلاً به راننده اهمیتی نمیداد. صدای رادیو مثل گرفتن گوش محو شد، دستش را روی کفپوش گذاشت و با انگشتانش به دنبال سنگریزهها گشت. به آنها زنگ نزده بود. تلفنش را گم کرده بود. منتظرش بودند اما نمیدانستند.
وقتی رسید راننده بیدارش کرد.
بهزودی خانه و هر چیزی که در خانه را بود را دست میداد. لذت کمنظیر دوش گرفتن، قابلمههای مسی آویزان در آشپزخانه؛ خانوادهاش، دوباره خانوادهاش را از دست میداد. درون خانه ایستاد و نگاهی به اطراف انداخت. تمام وسایل خانه برایش بیمعنا شده بودند. چطور دوباره این اتفاق افتاده بود؟ به خودش قول داده بود برای خود چیزی قائل نشود اما حالا حتی نمیتوانست به خاطر بیاورد که کی این قول را به خود داده بود. مثل همیشه نبود، کلیدهایش را روی میز و زیر آینه گذاشت و خیلی عادی قبل از اینکه پا روی فرش ایرانی که با جین در ترکیه خریده بودند بگذرد کفشهایش را درآورد. یکهفتهای در ترکیه بودند و یک هفته هم در مصر، به خاطر شرایط شغلی همیشه در سفر بودند. قرار بود سفر بعدیشان به کنیا باشد، اما فعلاً این سفر به تعویق افتاده بود. داخل آشپزخانه دستش را بهسوی پریز برق بالای کابینت دراز کرد. عاشق آشپزخانهاش، درهای قدیمی قفسهها و کاشیهای مراکشی بود. وارد اتاق پذیرایی شد، در همین اتاق از میهمان شرکتش پذیرایی میکرد. یک میز بزرگ دوازدهنفره. درحالیکه دستش را روی نردههایی از جنس چوب بلوط میگذاشت از پلهها بالا رفت. عکسهای خانوادگی در این صعود او را همراهی میکردند. صدای ساعت پاندولی از اتاق نشیمن به گوش میرسید.
جین هنوز زیبا بود. با عینک مطالعه اشک مانندی که زده بود شبیه پاپ آرت های مسخره شده بود. جدول حل میکرد و هرجایی گیر میکرد به بالای دیوار روبرویش نگاه میکرد و مدادش را بین دندانهای بالایی و پایینش میکوبید، مثلاینکه بخواهد مغزش را از خواب بیدار کند. وقتی وارد شد جین نگاهی بهش انداخت، از اینکه زود خانه آمده تعجب کرده بود. گفت: «سلام، عزیزم». کتش را مثل تیشرت درآورد، پشت کت را به بالای سرش کشید و آستینهایش را همپشت و رو کرد. فهمید که سرآستینها گیر کرده. پارهاش کرد. باز کردن درزها چندان هم ساده نبود، اما بهمحض اینکه اولین نخ باز شد باز کردن درزها هم ساده شد. جین دهانش را باز کرد اما حرفی نزد. کت پاره شدهاش را پرت کرد و چهاردستوپا مثل آدمی که در انتظار انفجار باشد از پلهها بالا رفت. جین گفت: «چی کار میکنی؟، تیم، چی کار میکنی؟» سرش در میان دستانش گم شده بود. جین به سمتش رفت و دستانش را مثل یک کشتیگیر به دورش حلقه کرد: «تیم؟»
تیم بهش گفت بهزور از ساختمان بیرونش کردهاند. تقاطع خیابان چهل و سوم و برادوی تاکسی گرفته و آرزو میکرده کهای کاش به اداره برگردد. تاکسی را نگهداشته و در عقبش را باز کرده. اما منصرف شده و به راهش ادامه داده. راننده هندی با آن دستار صورتیاش شروع کرده به بوق زدن، از توی آینه عقب را نگاه میکرده، چرا باید یک نفر تاکسی بگیرد، درش را باز کند و به راهش ادامه دهد؟
این مطلب در نیمویژهنامه جاشوآ فریس در نشریه تاک منتشر شده است.
پینوشت: بینام بعدتر با ترجمه لیلا نصیریها در نشر ماهی منتشر شد.
دیدگاهتان را بنویسید