نویسنده و خواننده هم زمان به قله می رسند
جاشوآ فریس از جوانترین و مطرحترین نویسندگان حال حاضر امریکا است، جاشوآ در ۸ نوامبر ۱۹۷۴ متولد شده است، بین گرفتن لیسانس زبان انگلیسی و فلسفه و ادامه تحصیل در رشته هنر به خاطر مشکلات مالی مدتی در یک شرکت تبلیغاتی کار میکرد، حضور در این شرکت ایدههایی در اختیار فریس قرار داد که او را در سطح «آینده ادبیات آمریکا» بالا برد.
جاشوآ اولین داستانش را با تقلید از روی فیلم پرندگان آلفرد هیچکاک در کودکی نوشت و نام آن را خرچنگها گذاشت. بعد از تقلید از هیچکاک سراغ نویسندگان ادبیتری رفت و از روی نویسندگانی چون ناباکوف و بارتلمی کپی کرد تا اینکه در دانشگاه اولین کتابش را نوشت.
اولین داستان منتشر شدهاش با نام «خانم آبی» در ۱۹۹۹ در آیووا ریویو منتشر شد اما با انتشار کتاب «آنگاه به پایان رسیدیم» درباره زندگی کارمندان یک شرکت تبلیغاتی به شهرت رسید، کتاب نقدهای مثبتی زیادی گرفت و در سال ۲۰۰۷ جایزه همینگوی را از آن خود کرد و در مرحله نهایی جایزه کتاب سال هم قرار گرفت. در سال ۲۰۰۸ داستانی به نام «مهمانی شام» از فریس در نیویورکر منتشر شد که نامزدی دریافت جایزه معتبر شرلی جکسن را برایش به ارمغان داشت. «بی نام» عنوان دومین کتاب جاشوآ فریس است که در ژانویه ۲۰۱۰ وارد بازار شد و بسیار مورد توجه قرار گرفت. همچنین از وی چندین داستان کوتاه و مقاله در معتبرترین نشریات جهان از جمله نیویورکر و گاردین منتشر شده است. فریس گرچه صد سال تنهایی، گتسبی بزرگ، سلاخ خانه شماره پنج، خانم دالاوی و سهگانه نیویورک پل آستر را بسیار دوست دارد ولی کتابش شبیه هیچ کدام از این شاهکارها نیست، و ایده و فرمش کاملاً نوین است.
نشریه نیویورکر در لیستی از ۲۰ نویسنده زیر ۴۰ سال آمریکا نام میبرد که آینده ادبیات آمریکا را رغم خواهند زد، فریس در این لیست حضور دارد.
ایده نوشتن کتاب چطور به ذهنت رسید؟
خودم تو یک شرکت تبلیغاتی کار میکردم. یک هم اتاقی تو دانشگاه داشتم که پدرش شرکت تبلیغاتی داشت، پول زیادی مقروض بودم و دنبال کار میگشتم. به من لطف کردند و اجازه دادن وارد شرکت بشوم و بالا و پایین صنعت تبلیغات رو یاد بگیرم.
اوایل تبلیغات تجاری- تجاری مینوشتم، برای این کار باید تمام جزئیات تجارتی که دربارهاش مینویسید را بدانید؛ مثل مکملهای مورد نیاز دام یا فیبرهای ترکیبی تأثیرگذار بر محیط زیست. در این مدت اطلاعات زیادی درباره ارتباط بازاریابی و تولید، فروش و عرضه و در کل ارتباط تبلیغات، صنعت و ارتباطات بدست آوردم، که البته به طرز وحشتناکی جذاب بود. آدمها هم جذاب بودند، اینکه یک عده آدم با هم کار کنند برای من بسیار عجیب و جالب بود. به نظرم رسید رمانی که این ویژگی را نشان دهد ندیدهام: کار، چرا ما کار میکنیم، چرا کار کردن مزخرفه، چرا کار کردن خوبه، چرا دوست داریم کار کنیم، چرا اضافه کاری میکنیم، چرا کار در زندگی ما این قدر مهم است، چرا کار این قدر پوچ و تو خالی است، و مسایلی مثل این. فکر کردم اینها مواد یک اثر ادبی هستند. البته رمانهایی هستند که به زندگی شغلی و اداری پرداختند مثل «اتفاقی افتاد» نوشته جوزف هلر یا «آمریکانا» نوشته دن دلیلو. اما اخیراً هیچ کتابی با در درون مایه های طنز موقعیت نوشته نشده بود.
به عنوان یک نویسنده با جاه طلبیهای خاص خودش، خودت رو متفاوت از آدمهایی درون یک اداره میبینی؟ به کارمندانی که خودشان را وقف این نوع زندگی کردهاند توجه کردی؟
اینطوری فکر نمیکنم، هیچ وقت خودم رو در بافت داستان، درگیر یا غیر درگیر فرض نمیکنم. برای من سخت خواهد شد که غیر از این فکر کنم که: «چطور میشود این واقعه خاص را به چیزی ساختگی ترجمه کرد؟»
کارمندهایی که سر کار خوشحال بودند برای من جذابیت داشتند، کارمندهایی که به شدت از کار، حقوق و رتبه خودشان رضایت داشتند یا حداقل به اندازه کافی رضایت داشتند.
سه گروه آدم در این وضعیت وجود دارند، یک عده دسته ای که از کار خود استعفا دادند و از کار خود شاکی هستند، دسته دوم که ممکن است من هم جزئی از آنها باشم دستهای هستند که میخواهند از این تجربیات در نوشتن یک رمان استفاده کنند و دسته سوم هم از کار خودشان رضایت دارند که بهت و حیرت دسته اول را نیز به همراه خواهد داشت!
اگر مجبور بودی همین فردا دوباره تو اداره کار کنی، میرفتی؟
شک دارم، گرچه فکر میکنم کار اداری مزایایی هم داشته باشد. هر شغلی ممکن است معایبی داشته باشد، درست مثل ازدواج که ممکن نتیجه خوبی نداشته باشد، وقتی در متن این مسایل باشی به راحتی این مشکلات را مشاهده خواهید کرد.
اشاره کردی که از آثار ادبی که پیشتر درباره واقعیت زندگی کارمندی و اداری نوشته شدهاند لذت نبردی؛ چرا؟
به نظرم هیجان انگیز خواهد بود که بپرسیم: تا چه میزان نویسندهها خود در متن داستان بودهاند و چه میزان از اثر آنها بر اساس واقعیتهای اجتماعی است؟ بهترین تصاویری که از یک اداره داریم تصاویری است که مستقل از بافت جامعه است. بهترین نمونههایی که در ذهن من وجود دارند، آثار کافکا و داستانهای کوتاه چند وقت اخیر جرج ساندرس است.
تجربه نوشتن این کتاب برای تو چگونه بود؟
خب، یک سال و نیم سختی داشتم. بعد از ۱۶ ماه نوشتن خسته شدم و بی خیال شده بودم. نشستم به کاری که کرده بودم فکر کردم، فهمیدم که اشتباه من در روایت داستان از دید اعضای گروه بوده، این زاویه دید معمول حمایتی آمریکا است. خیلی سریع متوجه شدم که باید از «ما» استفاده کنم. راوی که قبل از آن انتخاب کرده بودم خیلی ساده و معمولی بود. انتخاب این نوع روایت فاصله خواننده و راوی را کم میکرد چرا که این «ما» هرکسی میتوانست باشد. تنها کاری که من باید میکردم القای کیفیتهای انسانی به راوی بود، برای همین کتاب با این جمله آغاز میشود: «ما لوس و ننر بودیم و حقوقهای آنچنانی دریافت میکردیم».
فرضیه های مختلفی درباره استفاده از این روای ممکن است مطرح شود، نظر خودت چیست؟ چرا از «ما» استفاده کردی؟
در زمان کودکی، پدرم شرکتی راه اندازی کرد. در آن زمان تنها کار میکرد و فقط یک اتاق کار داشت و یک پیغام گیر. یک بار به شرکت تلفن زدم، پیغام گیر میگفت: در حال حاضر ما در شرکت نیستیم لطفاً پیغام خود را بگذارید تا با شما تماس بگیریم. با خودم فکر کردم این «ما» یعنی چه؟ تو که فقط یک نفری. بعد متوجه شدم که پدر مجبور است نشان دهد که کارها به صورت گروهی انجام میشود. در همان زمان احساس کردم استفاده از این ضمیر چقدر هیجان انگیز است، درست مثل همین الآن که با استفاده از این ضمیر میتوان روحیه قدرت و وحدت را نشان داد یا برای دستکاری زیرکانه عقاید از آن استفاده کرد.
در تبلیغات از این ضمیر به کرات استفاده میشود، همیشه مفهوم «ما» یک جایی بین پیامها وجود دارد؛ ما محصول بهتری ارائه میدهیم، شما میتوانید عضوی از گروه فوقالعاده ما باشید. ما بهترین محصولات را ارائه میدهیم.
حالا که از بیرون نگاه میکنی چه حسی نسبت به کتاب داری؟
حس تقدیر، خجالت و هیجان دارم. استرسم به خاطر از دست رفتن گمنامیام است، وقتی نویسنده گمنامی باشید، نویسنده متفاوتی هم خواهید بود. وقتی فکر میکنی که مورد توجه قرار گرفته ای یا کتابت مورد توجه قرار گرفته است باید مراقب باشی از هدفت دور نشوی، البته کار خیلی سختی است.
فاصله معناداری بین کتاب و نویسنده کتاب وجود دارد، وقتی خیلی درباره کتاب صحبت میکنید در واقع درباره نویسنده کتاب صحبت میکنید، در گفتوگوهایم بیشتر درباره تجربیات من در تبلیغات صحبت میشود تا تجربیات نویسندگیام. من خیلی بیشتر از آنکه بتوانم از تبلیغات صحبت کنم میتوانم از تلاشهایم در پیدا کردن لحن داستانم صحبت کنم؛ من متخصص تبلیغات نیستم، اصلاً در این کار موفق هم نبودم. بسیاری از خوانندگان به جنبه شرکت تبلیغاتی در کتاب توجه میکنند.
اما همه خوانندگان متوجه داستان کتابت نمیشوند.
ناباکوف مقایسه بسیار خوبی دارد، به اعتقاد ناباکوف نویسنده و خواننده هر دو به سمت قله کوه حرکت میکنند و همزمان به قله میرسند. ارتباطی نمادین بین نویسنده و خواننده وجود دارد. تلاش خواننده به اندازه تلاش نویسنده است. اخیراً مقاله ای در گاردین خواندم که نوشته بود خواندن کتاب به سختی نوشتن آن است، درست هم است. ویژگیهایی که ممکن است به درک کتاب از سوی خواننده منجر شود نیازمند خواننده ای باهوش، فعال و کوشا است.
با این حال کتاب هم مورد استقبال مردم قرار گرفت هم نقدهای مثبتی دریافت کرد.
به عنوان نویسنده کتاب نمیتوانید مطمئن باشید که این وضعیت ادامه پیدا خواهد کرد. هر وقت از کسی میشنوید که کتاب شما را دوست داشته نمیتوانید مطمئن باشید که نفر بعد هم همین نظر را داشته باشد. شاید من انتظارات کمی دارم ولی هر بار شنیدم که کسی کتاب را دوست داشته فکر کردم که شاید این نفر آخر باشد.
پایان دادن به کتاب خیلی مشکل است، اما تو به راحتی از عهدهاش برآمدی. پایان «آنگاه به پایان رسیدیم» خیلی جذاب است بدون اینکه پایان رمانتیک یا پایان خوشی داشته باشد. شخصیتها تک به تک از صحنه خارج میشوند که خیلی واقعگرایانه است. در تجربیات کتاب خوانی خودت چه پایانی بیشتر در ذهنت مانده؟
بهترین پایان در تمام کتابها، لولیتا است.
اگر قرار باشد تالار افتخارات خودت را داشته باشی، چه نویسندگانی را در ردیف اول قرار خواهی داد؟
ناباکوف، گابریل مارکز، دن دلیلو و توماس پینچون. دلیلو به شکلی پدر دانشگاهی من است و ناباکوف همدم ابدی من.
این گفتگو ترجمه عادل نجفی است و در نیم ویژه نامه جاشوآ فریس در نشریه تاک منتشر شده است.
دیدگاهتان را بنویسید