(کوچه خلوت بود. پسرک جوراب فروش آرام آرام در سایه جلو میرفت. صدای تپش قلبش در کوچه ضربان داشت. وسط کوچه که رسید دلش داغ شد و نگاهش تنگ؛ پنجره بسته بود. جعبه جورابها را گذاشت روی زمین و تکیه داد به دیوار. زیر لب گفت: «میآید! همین الآن پنجره را باز میکند» و خیره شد به پنجره.
اول هر ماه برایش جوراب میآورد؛ از قشنگترینهایش. مرد نگاه مهربانش را در چشمهای پسر میریخت و دو تا اسکناس سبز پرواز میداد توی دست پسر؛ بعد دستش را دراز میکرد و جورابها را میگرفت؛ ولی حالا …
پنجره هنوز بسته بود؛ پسر، بسته جورابها را زیرورو کرد «نکند از رنگش خوشش نیامده باشد؟ نکند جنس جورابها بد بوده و زود پاره شده؟ نکند مریض شده باشد؟» از تصور مریضی مرد دلش مالش رفت. جعبه جورابها را رها کرد روی زمین و از دیوار رفت بالا. خودش را رساند پشت میلههای پنجره و صورتش را چسباند به شیشه.
چیزی دیده نمیشد. انعکاس نور آفتاب درست میزد توی چشمش. چندبار پلکهایش را به هم زد. دماغش را روی شیشه فشار داد؛ آنقدر که توانست داخل اتاق را ببیند.
«او وه! چی همه جوراب!»
یک طرف اتاق بستههای باز نشده جوراب روی هم تلنبار شده بود و طرف دیگر مردی روی تخت افتاده بود، انتهای پاهایش فقط زانو بود.)
آنچه خواندید داستانی از نجمه مولوی بود که در مجموعهٔ 30 داستان کوتاه و کوتاهتر با عنوان مرا در آغوش بگیر منتشر شده است.
نجمه مولوی (متولد 1330 مشهد) پیش از انقلاب در مجلاتی چون اطلاعات کودک و نوجوان همکاری داشته ولی بهطورجدی از سال 73 فعالیتهای ادبی را آغاز کرده است. مجموعه داستان «مرا در آغوش بگیر» توسط انتشارات آهنگ قلم منتشر و چاپ چهارم رسیده است.
مجموعه داستان «از تلفن کارتی زنگ میزنم» از دیگر آثار منتشر شده این نویسنده است. درزمینهٔ پژوهش هم کتابهایی تلفیقی از روانشناسی و ادبیات دارد. داستان «هفتاد و دو» به زبان آلمانی ترجمه و در نشریات ادبی آلمان چاپ شده است. مجموعه بعدی این نویسنده در حوزه دفاع مقدس تکمیل شده و آماده انتشار است.
وی چهار سال مسئول انجمن ادبیات داستانی در مشهد بود و در حال حاضر با مرکز خدمات مشاورهای جوانان آستان قدس رضوی همکاری دارد. و از فعالان داستاننویسی این شهر است.
در مقدمه یکی از کتابهایتان اشاره کرده بودید به شهرزاد و خصوصیات او، چقدر دوست دارید شهرزاد باشید؟
همهٔ انسانها برای فرار از روزمرگی و آن چیزهایی که باعث ترس و وحشت آنها میشود به دستاویزی متوسل میشوند، شهرزاد شدن هم دستاویز است، یا بهنوعی صحبت کردن برای فرار از عوامل آزاردهنده. من هم از این قاعده مستثنا نیستم و تمایل دارم دغدغههایم را با نوشتن التیام دهم.
شهرزاد قصهگویی میکرد و کمتر از فرم استفاده میکرد این تا حدودی درباره داستانهای شما هم مصداق دارد.
البته من با فرم مخالف نیستم، فرم تنوع ایجاد میکند و در حقیقت ذهنیت خواننده از قصه را تغییر میدهد و این خیلی لذتبخش است. سعی میکنم در داستانهایم از فرم استفاده کنم اما یک سری داستانها میطلبد فقط روایت شوند. شخصاً با سادگی بیشتر همراه هستم. میبینم برخی از کتابها که حرف تازهای هم برای گفتن دارند به دلیل همین فرم گرایی و بازیهای پیچیده زبان مانعی برای درک بهتر مطلب ایجاد کرده و ذهن را خسته میکنند. در نتیجه از لذت داستان دور میشویم.
در قالب داستان مینیمان یا آنطور که در کتابتان گفتهاید داستان «کوتاهتر» چقدر میتوان قصهگویی کرد؟
در این قالبها شخصیتپردازی چندانی نداریم و این تصاویر هستند که حرف میزنند. در واقع شهرزاد مدرن شده است (میخندد). در هر دورهای شهرزاد خودش را دارد.
پس معتقدید داستان کوتاه طرفدار بیشتری دارد؟
آنچه از فضای ادبی و آدمهایی که با آنها روبرو هستم برمیآید این است که جامعه با داستان کوتاه راحتتر کنارمی آید. مطالعات مجازی هم به این امر کمک کرده است. حالا این اسم میتواند تاکسی نوشت باشد یا داستانهای صبحانه. در اینگونه ادبی درگیر شدن ذهن مخاطب با جریان داستان بیشتر است و همهچیز شستهورفته در اختیار خواننده نیست. وقتی زمان برای مطالعه رمان نداشته باشیم باید به سراغ داستان کوتاه رفت.
قصد انتشار رمان ندارید؟
مشغول نوشتن یک رمان هستم و بیش از نیمی از طرحی را که ریختهام راهم نوشتم، در رمان این خطر هست که نویسنده دچار پرگویی و اطناب شود، شاید به این دلیل نوشتن رمانم کُند پیش میرود. امیدوارم تا پایان سال کامل شود.
تمام شخصیتهای اصلی داستانهای شما زن هستند. چرا؟
اگر نویسنده باشخصیتها هماهنگ شود و بتواند زوایای اندیشه و عملکرد او را منعکس کند زن یا مرد فرقی نمیکند. اما کمتر دیدم نویسنده زنی بتواند بهخوبی یک شخصیت مردانه را خلق کند. گاهی حتی مخاطب نمیتواند بدون معرفی از سوی نویسنده به جنسیت راوی و یا دیگر شخصیتها پی ببرد. ولی اگر نویسندهای بتواند چنان به شخصیت از جنس مخالف نزدیک شود که از نگاه او به دنیا نگاه کند درواقع هنرش را بهخوبی نشان داده است.
موافقید که مخاطب آثارتان بیشتر خانمها هستند؟
چند نقد و نظری هم که منتشر شده است را خانمها نوشتهاند اما هرکسی میتواند از خواندن کتاب لذت ببرد، بازخوردهایی که داشتم از طریق ایمیل؛ آقایان هم ایمیلهایی زده بودند که بازتاب مثبتی را نشان میداد و پیدا بود که با داستانها ارتباط برقرار کرده بودند.
در حال حاضر کیفیت و کمیت نویسندگان خانم ما بهاندازهای هست که بشود گفت وجوه مختلف شخصیتی زنان منعکس میشود؟
ازنظر کمیت خوشبختانه حضور کتابهای تألیف شده از سوی زنان در بازار و فعال بودن آنها در جشنوارهها و انتشار داستان از طریق سایتهای ادبی خود گویای پیشرفت قابلتوجه خانمها در این زمینه است بهعنوان مثال در جشنواره داستاننویسی لیراو از ده اثر بخش پایانی تنها سه نفر نویسنده مرد هستند. ازنظر کیفیت هم میتوان گفت ارتقای قلم خانمهای سیر صعودی دارد و متحول شده است. اضافه کنم در میان این ده اثر نهایی داستان «جاودانگی» من هم دیده میشود.
در بین داستانهای شما چند موردی بود که عشق بین زن و مرد یا دختر و پسر مطرح میشد، چطور از ورود به داستانهای بهاصطلاح عامهپسند خودداری کردید؟
در بیشتر داستانهایم از عشق بهعنوان عنصر گرمابخش استفاده کردهام البته همه نوع عشق. سعی کردهام در این مورد کاملاً رئال به قضیه نگاه کنم در داستانهایم خبری از معجزه و به هم رسیدنهای اتفاقی نیست.
چرا انتهای داستانهایتان اینقدر غمانگیز است؟
(میخندد) نمیدانم چرا. کارکترها اینطوری پیش رفتند. واقعاً غمانگیزند؟ فکر میکنم چون شخصیتها زن هستند این اتفاق میافتد شاید اگر مرد بودند در پایان خوشحالتر بودیم. بههرحال به دلیل نگاه «سنتی مدرن» جامعه به زن، نومیدی در بین زنان ماست و البته دلایلی هم دارد آنها با مشکلاتی در جامعه روبرو هستند.
قوانین با پیچیدگیهای خاص خودش هنوز قادر نیست منافع زنان را در کوتاهمدت حل کند و زنان با نوعی تسلیم اجباری در برابر قانون روبرو میشوند؛ هنوز زن در جامعه ما باید زیر یک سایبان قرار بگیرد تا احساس امنیت کند و اگر بخواهد خودش سایبان خودش باشد اولین گره موجود سر راهش؛ مسکن است که مشکلات بعدی را هم پیش میآورد.
حواس پنجگانه خیلی در آثار شما احساس میشوند. بهویژه بویایی و صداها. دلیل خاصی دارد؟
عقیده دارم حواس ما باید در داستان حضور داشته باشند و علاوه بر گفتار حواس دیگر نیز در انتقال احساس نویسنده او را کمک کنند. بهخصوص صداها که میتوانند حضور پررنگی داشته باشند. از این حواس در فضاسازی استفاده میکنم. گاهی لازم است با نگاه، صدا یا عطر شرایط یا ارتباط شخصیتها را بیان کنم.
چقدر به اصول داستاننویسی و تکنیک اعتقاد دارید؟
برخلاف خیلی نویسندگان پیشکسوت و قدیمیتر، کاملاً با تکنیک موافقم و اعتقاد دارم که هر علمی در صورتی موفق خواهد شد که از اصولی پیروی کند. موفقیتهای جوششی هم قابلانکار نیست ولی وقتی بستری برای دریافت اصول و تکنیک مناسب باشد چرا آزمونوخطا؟
اما گاهی محتوا چنان تأثیری بر نویسنده دارد که ناخودآگاه داستان او را هدایت میکند که البته در بازنویسیهای بعدی میتوان تکنیک را دخالت داد. و برخلاف برخی از نویسندگان خوب و مطرح کشور که مخالف کارگاههای داستاننویسی هستند من توصیه میکنم که داستاننویسی را باید با اصول پیش برد.
فعالیت ادبی در شهرستان چه مشکلاتی دارد؟
نویسنده شهرستانی از نظر نوشتن و استعداد و دانش تفاوتی با نویسنده تهرانی ندارد. تفاوت در ارتباط و عواملی است که او را به دنیای ادبیات معرفی میکند. اصولاً داستاننویس بودن در تهران دغدغهٔ کمتری دارد به دلیل بستر مناسب موجود.
این ارتباط به چه شکلی در شهرستانها شکل خواهد گرفت؟
مهمترین اقدام میتواند حضور مستمر و فعال ادارات ارشاد در شهرستانها باشد و ارتباط این ادارات با مرکز و دیگر نقاط در جهت برگزاری جلسات اشتراکی. با این تعاملات راه برای حضور نویسندگان شهرستان در عرصه ملی باز خواهد شد.
وضعیت داستاننویسی شهر مشهد را چطور ارزیابی میکنید؟
خوشبختانه در حال حاضر مشهد فعالیتهای خوبی در این حوزه انجام میدهد، از حدود سال 80 که مقوله داستان بیشتر موردتوجه قرار گرفت، بخش خصوصی شروع به راهاندازی محافل ادبی و جلسات نقد و بررسی داستان کرد و با دعوت از پیشکسوتان مشهدی و نویسندگان صاحب اثر و موفق تهرانی فعالیت قابلتوجهی دارد.
ولی چیزی که باید توجه کرد این است که ناشرین در مشهد از نویسنده گمنام حمایت نمیکنند و پرداخت حق تألیف کتاب هم؛ برای بیشتر داستان نویسان مقدور نیست.
رفتوآمد مؤلف هم به تهران برای پیدا کردن ناشری که بتواند از کتاب آماده چاپ پشتیبانی کند مقرونبهصرفه نیست، در نتیجه حضور و ازدیاد این محافل دردی از داستاننویس دوا نمیکند. وگرنه همانطور که اشاره کردم در بخش خصوصی کانونها و انجمنهای زیادی فعال هستند. علاوه بر این حوزه هنری سه روز در هفته جلسات ادبیات داستانی برگزار میکند. #
این گفتگو در مرداد 1390 در روزنامه تهران امروز منتشر شده است.
پینوشت: نجمه مولوی در 29 دی 1400 به دلیل ابتلا به سرطان درگذشت.